این داستان را وقتی بیست سالم بود نوشتم. فردای روزی که «سه قطره خون» صادق هدایت را خواندم، به سرعت و با تمام ادراک جوشیده از درونم نوشتم. اولین بار در وبلاگ، بعدتر در Google Plus و فیسبوک منتشر شد. حالا اینجا میگذارم. بسیار دوستش دارم. درست وقتی بیست ساله بودم.
داستان سونیا
یادمه اون قدیما وقتی می رفتم تو بازار چه، کف زمین پر از خطوط ضرب دری از آب بود. خودم با چشمای خودم دیده بودم که هوشنگ با آفتابه دمِ غروب تو کفِ زمین، آبِ ضرب دری می ریخت و آب و خاک رو به هم می رسوند و قبل اذون بویِ نا پخش می شد زیر سقفِ بازارچه. این کارِ هوشنگ عادت هر روزش بود. اون بویِ نا رو خیلی دوست داشت و اینو همیشه به من می گفت.
من اون موقع ها با لطیف دوست بودم. لطیف با سونیا خواهر برادر نا تنی بودن و سونیا فارسی خوب بلد نبود. چون از هند اومده بود. لطیف با پدرِ سونیا تو بازار چه هندونه می فروختند. پدرِ سونیا همیشه داد می زد و یه ترانه می خوند: دارم دانهدانه هندانه / سرخ و شیرین و پر دانه… سونیا یه بار بهم گفت پدر من عاشق مادر تو هست. سونیا وقتی اینو گفت به چشمای لطیف نگاه کرد و از اون جا رفت. لطیف گفت بابای سونیا چنین حرفی نگفته و اون عاشق عفت خانومه نه مادر من. عفت خانم زن قهوه چی بود. عفت خانم هر روز می اومد بازارچه و سبزی های پاک کرده رو می داد به شوهرش. شوهر عفت خانم سبزی ها رو میداد به اسفند و اسفند هم سبزی ها رو می فروخت.
اسفند سبزی ها رو گرون می فروخت اینو لطیف می گفت. لطیف می گفت یه روز اسفند، جزایِ گرون فروشیِ خودشو می بینه. لطیف بهترین دوستم بود و من همیشه به اون ایمان داشتم. ولی سونیا یه بار بهم دروغ گفت. چون گفت باباش عاشق مادرمه ولی لطیف گفت بابای سونیا عاشق عفت خانمه. لطیف گفت از اون روز که سونیا یه بار دروغ گفته باهاش قهر کرده ولی سونیا هیچ وقت نگفت با لطیف قهره. ولی از اون روز سونیا تو بازارچه فقط با گربه ها بازی می کرد و به چشم خودم دیدم که لطیف باهاش حرف نمی زنه.
لطیف از آب پاشی با آفتابه تو بازار چه بدش می اومد اینو همیشه بهم می گفت. یه روز دیدم اسفند نیومده بازارچه. لطیف گفت اسفند تصادف کرده چون سبزی ها رو گرون می فروخت آخرش جزاشو دید. من اون شب به خاطر اسفند گریه کردم و بیشتر به لطیف ایمان آوردم. عفت خانم از روز مرگ اسفند به بازار چه نیومد و بچه ها می گفتن اون عاشق اسفند بوده و به خاطر اسفند می اومده بازار چه. اما لطیف می گفت، اون فهمیده بابای سونیا دوستش داره دیگه نمی یاد بازارچه. عفت خانم مریض شد و خونه نشین شد، لطیف بهم گفت واسه اینه که بهونه باشه نیاد بازارچه به زورِ شوهرش، حالش خوبه! بچه ها می گفتن امروز فردا از داغ دوری اسفند می میره، سونیا هم اینو گفت! بچه ها می گفتن آخرین روزی که اسفند تو بازارچه بوده، اسفند واسه عفت خانم چشمک زده. البته اینو بچه ها می گفتن و من به چشم خودم ندیده بودم!!
هوشنگ خیلی سراغِ من می اومد و از من می خواست که بهش “هندی” یاد بدم، ولی لطیف گفته بود که هوشنگ خنگه و یاد نمی گیره. بهش هندی یاد بدی، پیرتو در می یاره. بچه ها می گفتن هوشنگ بعد از بازی، موقعِ غروب، سونیا رو دنبال می کنه و بعد این که سونیا میره خونه، اون از جاهایی که سونیا قدم گذاشته بر می گرده. من به چشمای خودم ندیده بودم که هوشنگ چنین کاری بکنه ولی اگه این کارو کرده حتما نمی دونه که سونیا یه بار بهم دروغ گفته و گر نه حتما چنین کاری نمی کرد. یه روز من و لطیف با هم رفتیم پیش هوشنگ و لطیف به هوشنگ گفت که سونیا یه بار دروغ گفته. هوشنگ باور نکرد و این تعجب بزرگی بود واسه من. چون من می دونستم سونیا یه بار درو غ گفته و لطیف دروغ نمی گه.
هوشنگ از فردا بازارچه نیومد. لطیف می گفت تا موقعی که سونیا توبه نکنه باهاش حرف نمی زنم. عفت خانم چند روز دیگه حالش خوب شد و من فهمیدم که بچه ها الکی می گفتن اون می میره. چند روز بعد لطیف از هندونه فروشی اومد بیرون و رفت تو قهوه خونه کار کنه. من به جای لطیف رفتم تو هندونه فروشی. بچه ها می گفتن یکی شبا داره “گربه ها” رو می کشه. اینو ولی من به چشم خودم ندیده بودم که گربه ها کشته بشن. لطیف می گفت چون سونیا یه بار دروغ گفته ،گربه ها فهمیدند و دیگه باهاش بازی نمی کنند، واسه همین سونیا داره از اونا “انتقام” می گیره و هر روز خونِ یکیشونو می ریزه.
بچه ها می گفتن دو نفر پشت بازار هر شب همدیگرو به آغوش می کشن ولی من به چشم خودم ندیده بودم. یه روز تو بازارچه یه “گربه” زخمیو دیدم پرید رو سقف بازارچه و خونش چکید تو آفتابه قهوه چی. بعد لطیفو دیدم که ضرب دری آب و به خاک رسوند و خون گربه رو ریخت زمین و شست. سونیا هنوز توبه نکرده بود و اینو خودم با چشم خودم ندیده بودم. ولی لطیف با سونیا قهر بود. اینو همیشه لطیف می گفت که با سونیا حرف نمی زنه ولی هیچ وقت سونیا بهم نگفته بود. قهوه چی عفت خانمو طلاق داد! لطیف می گفت بابای سونیا نشسته پای قهوه چی تا عفت خانمو طلاق بده! اون روز تو بازارچه ار لطیف پرسیدم چرا با آفتابه آب پاشیدی؟ گفت، چون هوشنگ نمی یاد بازارچه به یاد اون این کارو می کنه. واقعا لطیف بهترین دوست من بود. یه شب تو کوچه یه “گربه زخمی” رو دیدم که داشت می مرد. اون ور پشت خونه، لطیف و سونیا همدیگرو به آغوش می کشیدند ولی گربه داشت جون می داد. رفتم خونه، مادرم بهم گفت برم میوه بخرم چون انگار واسه مادرم قرار بود خواستگار بیاد. یادم افتد اون روز بابای سونیا مغازه رو سپرد به من و خودش رفت گرمابه. رفتم میوه بخرم تو راه که از جلوی خونه عفت خانم گذر می کردم، دیدم صدای جیغ و شیون می یاد. عفت خانم مرده بود!