آن موقع تازه سی‌سالم شده بود که دورهٔ دکتری رو شروع کردم. در اوجِ سرخوشی به سر می‌بردم. با همه می‌جوشیدم. در دفترِ کارِ قشنگم، تو کُریدورها، سعی می‌کردم نگاهم تلاقی‌گاهِ نگاهِ دیگران باشد. ولی همکارانم فکر می‌کردند من آدمِ عجیب‌وغریبی هستم. حالا، پس از سال‌ها، دیگر مثل روز برایم روشن است که آن زمان، به‌علتِ جاه‌طلبیِ بی‌حد و اندازه‌ام و توقعِ زیادی که از خودم داشتم، دیگر در با دیگران جوشیدن سخت‌گیر شده بودم. در همان سی‌سالگی تصمیم گرفتم پس از پایانِ دکتری، برای خودم بهترین گرامافونِ دنیا رو بخرم. شبی که از کنارِ میکده‌ای می‌گذشتم، تصمیم گرفتم در صفحهٔ تقدیر و تشکرِ پایان‌نامه بنویسم: «فقط یک خط بابت تشکر می‌نویسم، آن‌هم از هدفونم که دیگر، زین‌پس رقیبش گرامافون خواهد بود…» هر روز سرِ کار، به‌شدت به این موضوع فکر می‌کردم. ولی داستان، آن‌طور که باید، پیش نرفت…

این فکر جسورانه که دیگر با کسی نجوشم، کم‌کم چنان بر من مسلط شد که تا به خود آمدم، دیدم دیگران هم با من نمی‌جوشند. گاهی فکر می‌کردم به من رشک می ورزند. من سخت کار می‌کردم. می‌دانستم چه می‌خواهم. گروه ما دو طبقه و دو دسته بود. حتی افراد زبر (سنیورها) هم با نگاه رشک‌آمیزی به من می‌نگریستند. از دور من را می‌پاییدند ولی از نزدیک چشم می‌گرداندند. هیجان و شعف داشتم که سخت و با کیفیت کار می‌کنم. لذت می‌بردم. داستان خودم را داشتم می‌سرودم. روزها گذشت و من دفاع کردم. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت. هرگز فکر نمی‌کردم که وقتی دفاع می‌کنم، برای خودم آن گرامافونی که قول داده بودم را نخرم. ولی نخریدم…. این که چرا نخریدم، بماند برای بخش بعدی. ولی این که چرا دارم این‌ها را می‌نویسم، به این دلیل است که چندی پیش شنیدم یکی از دوستانم وقتی دفاع کرده بود، دوستانش مشارکتی برایش گرامافون خریده‌اند. شاید به خاطر این بوده که این دوستم خوب با آن‌ها جوشیده بوده… البته بگذارید دیگر تعریف نکنم که هدیه‌هایی که برای من آوردند چه بوده‌اند.

بسیار صادقانه بگویم: از این که در سال‌های بعد از دفاع دکترا حتی برای خودم یک گرامافون نخریدم، و تمام جزئیات زندگی‌ام اعم از کاری و شخصی، و حتی ریز و درشت‌ترین بخش‌های آن را با سه دوست (و گاهی چهار، یا حتی پنج دوست) بسیار باز و بی‌پرده در میان گذاشتم، احساس خوبی ندارم. آن‌قدر بی‌فکر این کار را کردم که حالا، وقتی به این موضوع فکر می‌کنم، با خود می‌گویم دو سال تمام این همه انرژی گذاشتم که در نهایت باعث شود شرم سراسر وجودم را بگیرد. طاقتم از فکر کردن می‌بُرد، ناآرام می‌شوم و آشوب و صفرا دوباره در وجودم می‌جوشد. شاید تقصیر کرونا بود. کرونا بود که مرا پای منقل پادکست «مستی و راستی» نشاند. این که مست و بی‌پروا همه‌چیز را برای کسانی بگویم که حالا به هر بهانه، با هر ابزار، و حتی به شکل تصادفی به من نزدیک شده بودند. شاید هم تقصیر این بود که بعد از دفاع، برای خودم گرامافون نخریدم. ولی باز هم صادقانه می‌گویم: جزئیاتی که با این دو، سه یا چند دوست در میان گذاشتم، آن‌قدر زیاد است که می‌توانند یک مدل آموزشی مصنوعی از من بسازند؛ مدلی از «منِ دو سال بعد از دکترا که گرامافون نخریده است». شاید واقعاً این کار را انجام دهم… داده‌ها را که استخراج کرده‌ ام. برایم باز بودن در فیس‌بوک قابل‌قبول‌تر است تا این‌که با آن تعداد دوست این‌طور باز و بی‌پروا باشم. تنها چیزی که باعث می‌شود نگویم این دوران کاملاً تهی بود، همین حس پشیمانی داوطلبانه‌ای است که از داشتنش ابایی ندارم.